قلم در دستانش بود اما ناي نوشتن نداشت ،
خيره شده بود به در اما توان حركت نداشت ،
او آمد ...
برقي در چشمانش بود
گفتن خسته نباشيدش كوه درد را از شانه هايش برداشت
ديگر غمي نداشت ،
.
.
.
.
.
.
.
.
ناگهان غرش تيك تاك ساعت به او فهماند خيال است .
اما او خيالش را هم دوست داشت .
نظرات شما عزیزان:
|